خاطرات بعد از دبیرستانم همیشه با چند ترانه همراه بوده؛ ترانههایی که گهگاه در ذهنم قِل میخوردهاند و گاه هم با خودم زمزمه میکردهام.
با برخی از اینها حس خاصی داشتهام؛ با بعضیشان اشک ریختهام و بعضی را نیز همیشه در ذهنم تصویر کردهام.
دیروز یکی از کتابهای شعر قیصر امینپور را از کتابخانه مدرسه اسلامی هنر گرفتم؛ «آینههای ناگهان». وقتی کتابدار داشت نام کتاب را وارد رایانه میکرد یکی از بچهها گفت «ای مردهپرست!».
امروز، کتاب را که ورق میزدم و تکه تکه میخواندم، چشمانم شعرهایی دید که سالها با آن شعرها زندگی کرده بودم؛ سالها زندگیام را با کلمهکلمه ان شعرها تطبیق داده بودم.
نمیخواهم بخش کوتاهی از آن شعرها را اینجا بیاورم؛ یقین دارم شعر را خراب میکنم. همهشان را هم که نمیشود آورد. اما اسم آن دو شعر را اینجا مینویسم؛ تا خودم هم یادم بماند:
«خستهام از این کویر» و «نامهای برای تو»
نه! نمیتوانم قسمتی از این شعرها را ننویسم؛ گرچه میدانم کار درستی نیست!
ای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم؛ با تو در همین مسیر!
از کویر سوت و کور؛ تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!
...
دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر؛ خستهام از این کویر!